آرشیو بهمن 1398
مگـر در معبـدِ شیرازِ چشمت
شود آگه کسی از رازِ چشمت
پگـاه ِ روزِ شنـبـه کـردم آغـاز
شروع هفته را با نازِ چشمت
غـزل هـای پـر از آرایـه ای تو
زبان ِ شعــر مـا را پایـه ای تو
مـن از راز الفبـای تو محـروم
اگرچه صاحب سرمایه ای تو
زمــانه کـــم نکــرد از اقتـدارت
که بی وحشت نشینم درکنارت
ولی می دانم ای آهوی وحشی
پلنـگی می کنـد آخـــر شکـارت
میان کـوچه در پشت حصارت
بـریـزد نغمـه از سیم سـه تارت
بـزن دائـم کـه گویا غــم نداری
خوشا ای گل به حال روزگارت
گیرم که پریشان و روانی شده باشی
افسرده دل از آنچه ندانی شده باشی
وقتی کـه رگـت را بـزنی بـا دَم چـاقو
دیـوانه تــر از آدم ِ جــانی شده باشی
از راه نصیحت بـه تـو گفتم کـه نباید
با دیـدنِ عشقت هیجـانی شده باشی
خود را بزن از غیبت شادی به نفهمی
آندم کـه پـر از دل نگرانی شده باشی
ناخن نکش از زهر غضب بر تن دیوار
از دست کسی تا عصبانی شده باشی
رخسار تـو آن دم کـه به زردی بگراید
درگیــرِ دل و عشق نهـانی شده باشی
روزی کـه بنوشی لــب بانـو عسلـت را
دل زنده بـه اکسیر جوانی شده باشی
به عشق جذبه ی فتانِ چشمت
پریـدم بـر لـب ِ ایـوان ِ چشمت
میــان ِ شعـله ی بــرق ِ نگـاهت
بگــردانم بــلا گــردان ِ چشمت
بلورِ تن حریرِ نقره پوشم
ربودی با نگاهت عقل و هوشم
مگر در پشت پرچین میگذاری
لبت را تا نفس دارم بنوشم
هنوز از آتشعشق و جنونم
فرو ریزد فراق از بیستونم
بسازم تاری از فریاد ِ فرهاد
که بنوازد جلالِ ذوالفنونم